~♡*پیوند خونین*♡~p8
لباس هایش را عوض کرد و بعد چند دقیقه بیرون آمد
رِی کمی زیر چشمی نگاهش کرد ، لپ هایش گل انداخت...آخر مگر میشد محو جذابی او نشد
یه نکته اضافه میکنم : رِی تا قبل از این بخاطر شنل درست صورت و بدن چینوکو را ندیده بود
اندر ذهن : خیلی خوشگله...وای راستی داداشم تا الان خیلی نگرانم شده،اون خیلی احساسیه ،حتما تا الان فکر کرده تو حملات مردم،نگرانشم🥲
چینوکو با حرص سمت رِی رفت : میخوای بکشمش💢؟ اصلا الان نباید به فکر بدبختی خودت باشی؟البته باید از خدات باشه که اینجایی
رِی با نگرانی هرچه تمام تر به چینوکو نگاه کرد،نمیتوانست سکوت کند ، عزمش را جذب کرد : نه! لطفا کاری باهاش نداشته باشید !😰 خواهش میکنم ، هر کاری بگید میکنم
چینوکو پوزخندی زد : هر کاری ؟......البته بایدم بکنی...
رِی آب دهانش را قورت داد :😰🥲😶😶🌫️
چینوکو پوکر رو به روی رِی روی تخت نشست و چانه اش را گرفت و با پوزخند : سرگرمم کن 😈
در ذهن رِی باران ایده داشت میبارید و زیادی فکر میکرد ، تا اینکه با صدای چینوکو قطع شد :سرم رفتتتتت ، چخبرتههههههه ، انقد فکر نکننننننن،فقط انجام بدهههههه
رِی با لکنت فراوان: اگه...بدتون بیاد___
چینوکو وسط حرفش: میمیری...
چشمان رِی گشاد شد و دوباره توسط وحشت تسخیر شد
چینوکو کمی بی حوصله : بدو سرگرمم کن ، میخوای بمیره ؟
رِی تند تند فکر کرد ، ناگهان چشمانش برق زد و با لبخند به چینوکو نگاه کرد : پاساژ گردی 😍
چینوکو به ساعت نگاه کرد : ۶ صب شده ...
رِی سوالی نگاه کرد : ؟😶
چینوکو خمیازه کیوتی کرد : وقت خوابمه،باشه برای فردا
ذوق رِی کور شد و سرش را پایین گرفت : 😞😓
چینوکو دراز کشید ، یکی از پاهایش جمع شده بود و آن یکی صاف بود ،دست چپش روی شکمش بود ،دست راستش را باز کرد : دراز بکش، خوابم میاد
رِی با خجالت آرام با حفظ فاصله دراز کشید
چینوکو به دست بازش اشاره کرد : اینجا 💢
رِی سرش را روی بازوی چینوکو گذاشت ،زیادی نرم بود ، تعجب کرد که همچین فرد قدرتمندی انقدر نرم باشد .بقیه ی بدنش را در حد یک سانت فاصله داد
ناگهان صدای غرش بلند پلنگی از نزدیکی آمد
رِی از ترس چشمانش را بست و دستانش را دور شکم چینوکو پیچید و سفت بغلش کرد با حالتی وحشت کرده و مظلوم
عزیزان دارید حمایتا رو میترکونید
ممنونم ❤️
برای پارت بعد ۱۷ لایک
رِی کمی زیر چشمی نگاهش کرد ، لپ هایش گل انداخت...آخر مگر میشد محو جذابی او نشد
یه نکته اضافه میکنم : رِی تا قبل از این بخاطر شنل درست صورت و بدن چینوکو را ندیده بود
اندر ذهن : خیلی خوشگله...وای راستی داداشم تا الان خیلی نگرانم شده،اون خیلی احساسیه ،حتما تا الان فکر کرده تو حملات مردم،نگرانشم🥲
چینوکو با حرص سمت رِی رفت : میخوای بکشمش💢؟ اصلا الان نباید به فکر بدبختی خودت باشی؟البته باید از خدات باشه که اینجایی
رِی با نگرانی هرچه تمام تر به چینوکو نگاه کرد،نمیتوانست سکوت کند ، عزمش را جذب کرد : نه! لطفا کاری باهاش نداشته باشید !😰 خواهش میکنم ، هر کاری بگید میکنم
چینوکو پوزخندی زد : هر کاری ؟......البته بایدم بکنی...
رِی آب دهانش را قورت داد :😰🥲😶😶🌫️
چینوکو پوکر رو به روی رِی روی تخت نشست و چانه اش را گرفت و با پوزخند : سرگرمم کن 😈
در ذهن رِی باران ایده داشت میبارید و زیادی فکر میکرد ، تا اینکه با صدای چینوکو قطع شد :سرم رفتتتتت ، چخبرتههههههه ، انقد فکر نکننننننن،فقط انجام بدهههههه
رِی با لکنت فراوان: اگه...بدتون بیاد___
چینوکو وسط حرفش: میمیری...
چشمان رِی گشاد شد و دوباره توسط وحشت تسخیر شد
چینوکو کمی بی حوصله : بدو سرگرمم کن ، میخوای بمیره ؟
رِی تند تند فکر کرد ، ناگهان چشمانش برق زد و با لبخند به چینوکو نگاه کرد : پاساژ گردی 😍
چینوکو به ساعت نگاه کرد : ۶ صب شده ...
رِی سوالی نگاه کرد : ؟😶
چینوکو خمیازه کیوتی کرد : وقت خوابمه،باشه برای فردا
ذوق رِی کور شد و سرش را پایین گرفت : 😞😓
چینوکو دراز کشید ، یکی از پاهایش جمع شده بود و آن یکی صاف بود ،دست چپش روی شکمش بود ،دست راستش را باز کرد : دراز بکش، خوابم میاد
رِی با خجالت آرام با حفظ فاصله دراز کشید
چینوکو به دست بازش اشاره کرد : اینجا 💢
رِی سرش را روی بازوی چینوکو گذاشت ،زیادی نرم بود ، تعجب کرد که همچین فرد قدرتمندی انقدر نرم باشد .بقیه ی بدنش را در حد یک سانت فاصله داد
ناگهان صدای غرش بلند پلنگی از نزدیکی آمد
رِی از ترس چشمانش را بست و دستانش را دور شکم چینوکو پیچید و سفت بغلش کرد با حالتی وحشت کرده و مظلوم
عزیزان دارید حمایتا رو میترکونید
ممنونم ❤️
برای پارت بعد ۱۷ لایک
- ۷.۴k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط